قسمت قبلی این مطلب را در اینجا بخوانید
امیرحسین توفیق – ونکوور
منوچهر روز بعد در جمع سرپایی حاضر شد و گفت:
«از سفارت کانادا در لندن نامهای گرفتم که پروندهام رو دریافت کردن و گفتن که اگر تا سه ماه آینده خبری از ما نشد، باهاشون مکاتبه کنم. یکی از دوستان اینجا تجربه لندن رو داشت، یادم نیست کی بود، میشه بگید بعدش چی میشه؟»
«کمتر از سه ماه دیگه با شما مکاتبه میکنند و میخوان که برای مصاحبه تو شهر ابوظبی حضور پیدا کنید. این تجربهٔ منه. بهتره از الان خودتون رو برای مصاحبه آماده کنید. یکی هست توی اون ماشین قرمزه، سؤالات مصاحبه رو میفروشه. اگر دوست داری میتونی ازش سؤال کنی.»
منوچهر رفت آن شخص و از او دربارهٔ سؤالات مصاحبه پرسید.
«مصاحبهات کجاست؟»
«نمیدونم.»
«هنوز دعوت نشدی؟»
«نه، تازه گفتن پروندهام رفته لندن.»
«خیلی خب، پس مصاحبهات ابوظبیه. بیا، این سؤالات مصاحبهٔ سفارت کانادا توی ابوظبی.»
منوچهر سؤالات را گرفت و برگشت به جمع سرپایی. شخصی که در مورد ابوظبی به منوچهر اطلاعات داده بود، داشت صحبت میکرد.
«مصاحبهٔ سفارت کلاً سخت نیست. فقط میخوان در مورد دانش زبان و تخصصتون مطمئن بشن. توی سفارت کانادا در ابوظبی، یه آفیسری هست که سرش هم طاسه. عجیب آدم گیریه. تمام دوستان من کل مصاحبهشون نیمساعت بیشتر طول نکشیده، اما هر کی با این بنده خدا مصاحبه داشته، دو ساعت توی اتاقش بوده و از هفت جدش هم سؤال کرده و خیلیها رو هم رد کرده!»
منوچهر با این برداشت که باید برای مصاحبه آماده شود، زبان اهمیت زیادی دارد و خدا کند مصاحبهاش با آن آفیسر طاس نیافتد، جمع سرپایی را ترک کرد و به خانه رفت.
از فردای آن روز، با یک مدرس زبان ارتباط برقرار کرد و خواهش کرد که او را برای مصاحبه آماده کند. منوچهر با صحبتهایی که در جمع سرپایی شنیده بود، کمی ترسیده و نگران شده بود و از مدرس زبان خواست که در صورت امکان، هر روز با هم کار کنند.
منوچهر، روزی دو ساعت مشغول یادگیری زبان و آمادگی برای مصاحبه شد. پاسخ سؤالات را هم که تهیه کرده بود، مدرس زبان به انگلیسی برگرداند و او هم شروع کرد به حفظ کردن آنها.
یک ماه بعد، منوچهر پاکت نامهای به رنگ قهوهای روشن دریافت کرد و وقتی با هیجان آن را باز کرد، متوجه شد که برای ۱۲ روز دیگر به مصاحبه دعوت شده و در آن قید شده است که اگر احتمالاً نمیتواند در مصاحبه حضور یابد، تا یک هفته قبل از آن، با فاکس، به آنها اطلاع دهد. محل مصاحبه، سفارت کانادا در شهر ابوظبی قید شده بود و او زمان کوتاهی برای آمادهسازی داشت.
دوازده روز بعد، منوچهر از طریق دوبی و بهصورت زمینی با تاکسی نیمساعت قبل از زمان مصاحبه وارد سفارت کانادا در شهر ابوظبی شد و پس از ارائهٔ نامه دریافتی، به او گفته شد که منتظر بماند تا صدایش کند.
منوچهر نشست و به افراد مختلفی که میآمدند و میرفتند توجه کرد. هر چند دقیقه یک بار، دری باز میشد، و خانمی یا آقایی بیرون میآمد و اسمی را صدا میکرد و با هم میرفتند داخل.
تقریباً، ۴۵ دقیقه بعد، در باز شد و منوچهر اسم خودش را شنید. سرش را که بالا کرد، چشمش به مرد طاسی افتاد و حرف گروه سرپایی را بهیاد آورد؛ همانجا احساس کرد که پاهایش شل شد!
منوچهر نفس عمیقی کشید و بهطرف مرد رفت. مرد طاس خودش را معرفی کرد و گفت که او آفیسر پرونده است و منوچهر هم با لبخندی با او دست داد و خودش را معرفی کرد و به اتفاق رفتند داخل. آفیسر، منوچهر را به صندلی خودش راهنمایی کرد و خودش هم پشت میزش نشست و شروع کرد به سؤال کردن و هر آنچه منوچهر میگفت، در کامپیوترِ جلویش، تایپ میکرد.
دو ساعت کامل، منوچهر در اتاق به سؤالات آفیسر پاسخ میداد. آفیسر حتی از خدمت سربازی و محل آن و کاری که منوچهر در طول خدمت انجام داده بود، از دانشگاه، پروژه و پایاننامهٔ درسیاش سؤال کرد و نهایتاً چنین گفت:
«من از شما خیلی خوشم آمد، اما زبان شما خیلی قوی نیست. روی همین حساب، شش ماه از الان فرصت دارید که مدرک زبان آیلتس را ارائه کنید. شش ماهِ شما از همین امروز شروع میشه و نامهای هم در همین ارتباط دریافت خواهید کرد.»
منوچهر سفارت کانادا را ترک کرد و با تاکسی به مقصد دوبی و محل اقامتش حرکت کرد. در طول مسیر، به شانس خودش لعنت میفرستاد و علیرغم آنکه دیدِ آفیسر مثبت بود، اعتماد به نفسش را از دست داده بود.
منوچهر بهمحض ورود به ایران داستان را برای مدرس زبانش تعریف کرد و او گفت که از فردا روی آمادگی برای آیلتس کار خواهند کرد.
ده روز بعد، منوچهر مجدداً پاکت نامهای به رنگ قهوهای روشن دریافت کرد که در آن دقیقاً به آنچه آفیسر گفته بود، اشاره شده بود.
سه ماه بعد، با اعلام آمادگی برای انجام آزمون آیلتس توسط مدرس زبان، به British Council واقع در خیابان شریعتی تهران مراجعه کرد و با پرداخت صد هزار تومان وجه نقد، برای آزمون آیلتس ثبت نام کرد.
قسمت بعدی این مطلب را در اینجا بخوانید